«مظلومی غزه»
چرا دیگر چکاوک ها نمی خوانند
? چرا آن سینه سرخان بر سریک شاخه از غربت ?صدای جیک جیک خود نمی آرند.
چرا دیگر چکاوک ها برایم قصه های شب نمی گویند
چرا آن سینه سرخان سحر آواز صبح با طراوات را نمی خوانند.
مگر از لانه های خود به کوچ بیقراری یک پناه جستند ؟
مگر خفاش شب پر؛ باز بر آنان نهیبی زد.
به کوچ بی قراری یک پناه جستند
مگر وحشت صدای دلخراش خود به درب لانه ها برده.
مگر باز هم میان چشم های بلبلان آن قطره های اشک لبریز است.
مگر برآهوی خاکستری رنگی سیاه آمد.
مگر چنگال یک دژخیم برقلب ضعیف آمد. چه پیش آمد؟
چه بیرحمی برای خود نوائی آشکار آورد؟
چرا اینجا بجای روز و شب با دامنی بی مهر می آید؟
چرا دنیا تبلورگاه بی رحمی و خونگیریست؟
چرا هر گندمی در زیر دندان ستم پر می کند یک مغز بی صاحب؟
چرا مهتاب از پرتو فشانی بر سرگلهای خوش بوئی تمرد کرد
چرا شرمندگی بر بستر وجدان ز خوابیدگی تمرد کرد؟
مگر صوت خموشی از دل انسان نمی آید؟
چرا بر دامن این بیثباتی به دائم لانه می سازیم؟
چرا خوشحال از بی بال و پرگشتن ، میان فقر می گردیم؟
چرا استخر گمراهی و ناکس پرروی پر شد ز آب حسرت انسان؟
گمانم خواب چون روز است و بیداری همانند شبی تاریک
و مهتاب وجود هر نفر در خواب ؛
در پس مانده های ابر غفلت نور را در هاله ای از حبس بیحالی تمرکز دارد.
و در یک سایه بی مهربانیها تمنایی درخشش کرد .
اما حیف که هرگز سایه ؛بی نور است
حتی در شب مهتاب هم در خانه ی خاموش می ماند
و لب در انتظار لحظه ای تابش تمنا باز می دارد
و این تلخی به صد راه زمانه بر مذاق هرکه بی روح است چون ابری سیاه رنگین به بالای دل بی ضرب او در قلب بی سامان گذر دارد.